ماهورماهور، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

فرشته کوچولوى خونه ما

تولدت مبارک

خدايا هر روز صبح که از خواب بيدار ميشم از تو تشکر ميکنم به خاطر اينکه هديه اى به اين زيبايى به ما دادى ماهور جونم تولدت مبارک امروز يکساله شدى آرزوى من براى تولد يکسالگيت اينه که صد ساله بشى والبته دختر خوبى واسه من و بابا باشى و مامانى و بابايى به تو افتخار کنن. امروز واست جشن تولد گرفتيم خيلى به تو خوش گذشت قربونت برم الهى کلى واسه خودت رقصيدى .الهى مامان فدات شه.بوس
26 ارديبهشت 1392

آش دندونى

چند وقتيه که هر روز صبح که از خواب بيدار ميشم با انگشت لثه هاتو لمس ميکنم نميدونى چقدر دلم ميخواد دندونات رو ببينم امروز 5بهمن سال نود و يک دوباره لثه هاتو چک ميکنم خداى من بالاخره دندونت بيرون اومد. يه دندون خيلى کوچولو عاشقتم ماهور جونم عاشقتمممممممم.....اينقد هيجان زده شدم که به همه زنگ زدم و خبر دادم . قرار شد چند روز ديگه واست آش دندونى بپزيم 
26 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

فراموشيم را ببخش مدت خيلى زيادى که برات چيزى ننوشتم نميدونم چرا ...حتى روز تولدت نتونستم چيزى برات بنويسم فرشته قشنگم تو اينقدر پاک و معصومى که حتما مامانى رو ميبخشى ولى سعى ميکنم از اين به بعد بيشتر برات بنويسم
26 ارديبهشت 1392

چطورى براى تو اسم انتخاب کرديم

<body><p><body><p style="text-align: right; ">من و بابايى خيلى مشتاقانه منتظر اين بوديم که بدونيم تو دخترى يا پسر آخه دوست داشتيم هرچه زودتر يه اسم خوشگل براى تو انتخاب کنيم....<body><p><body><p><body><div style="">وقتى فهميديم دختر هستى هرچى کتاب نامهاى ايرانى بود رو گشتيم همه اينترنت رو زير و رو کرديم حتى خيلى وقتا که يه نى نى رو ميديدم از مامانش اسمش رو مى پرسيدم شايد از اون اسم خوشم بياد و اون رو براى تو انتخاب کنم اما هر چى بيشتر ميگشتيم انتخاب کردن سخت تر ميشد هر روز من يه اسم برات انتخاب ميکردم بابايى يه اسم بعضى وقتا هم با هم لج ميکرديم و هيچ کدوم اسمى رو که اون يکى انتخاب کر...
17 اسفند 1391

روزى که بدنيا اومدى

<body><p style="">با اطمينان ميگم که امروز بهترين روز زندگى من ميدونى چرا کوچولوى من؟.....<body><p> آخه قراره تو بياى پيش ما.الان تقريبا هشت ماه و نيم که شب و روز به تو فکر ميکنيم . همش از خودمون ميپرسيم تو سالمى؟ شبيه کى هستى؟ ديگه صبرم تموم شده .زودتر بيا پيش مامانى. ساعت پنج روز بيست اسفند سال نود من تو بيمارستان هستم دارم آماده ميشم تا تو بياى پيشم  به دستم سرم وصل ميکنن چقدر لحظه ها کند ميگذره اينجا همه چيز برام تازگى داره بالاخره نوبت من و تو رسيد . تو اولين نى نى هستى که امروز خانوم دکترمون بدنيا مياره من تو اتاق عمل هستم چشمم به ساعت روى ديوار مى افته ساعت هشت و چهل دقيقست دکتر بيهوشى اسمم رو ميپرسه و...
17 اسفند 1391

دلنوشته هاى يک مادر به دخترش

<body><p><span style="font-size: large; ">هميشه دوست داشتم اگه روزى مادر شدم خدا يه دختر کوچولو به من بده از خدا ممنونم که منو به آرزوم رسوند و قشنگترين ، بهترين و با ارزش ترين هديه دنيا يعنى تو رو به من داد. ماهور جونم دوستت دارم. 
17 اسفند 1391

بدون عنوان

<body><p>سلام به همه دوستاى خوبم<br>من مامان زرى هستم مامان ماهور کوچولو يا بهتره بگم فرشته کوچولوى مامان و بابا . با اومدن فرشته کوچولو زندگى ما متحول شد و رنگ و بوى قشنگ ترى گرفت. اميدوارم بتونم لحظات زيباى زندگى دخترم رو با شما قسمت کنم
13 اسفند 1391
1